نویسنده: صابر گل‌عنبری

«بیست سال با فلسطینیان مذاکره می‌کنیم، بدون این که کوچک‌ترین امتیازی به آنها بدهیم.» این جمله معروفی است که اسحاق شامیر نخست‌وزیر اسبق رژیم صهیونیستی قبل از کنفرانس صلح مادرید بر زبان راند و عملاً از همان زمان، از راهبرد مهم این رژیم تحت عنوان «وقت‌کشی در مذاکرات بدون دادن امتیازی» خبر داد که پس از آن سال‌ها، مقامات صهیونیست چه در مقام بیان و چه در مقام عمل همواره بر این سیاست استراتژیک تأکیده کرده و می‌کنند.
از زمانی که جریان سازشکار فلسطین دست از مقاومت مسلحانه کشید و شیوه‌ای صرفاً سیاسی و بدور از هرگونه فعالیت نظامی و پشتوانه مردمی را در پیش گرفت، همواره مذاکرات مستمری با اشغالگران صهیونیست داشته و دارد و در این مذاکرات هربار از حقی از حقوق حقه ملت فلسطین کوتاه آمده و امتیازی به اسرائیلی‌ها داده و این گونه برگی دیگر به دفتر خیانت به آرمان ملت ستمدیده فلسطین افزود، از مادرید گرفته تا اوسلو و طابا و شرم الشیخ و غیره...
نگاهی گذرا به این توافقات نشان می‌دهد که جریان سازشکار فلسطین با حمایت سازشکاران عرب حتی کوچک‌ترین امتیاز قابل ذکری چه در عرصه سیاسی و چه اقتصادی و غیره به دست نیاورده و برعکس آن هم در این مدت آنچه در توان داشته به صهیونیست‌ها تقدیم کرده، از شناسایی مجانی گرفته تا وابستگی شدید اقتصادی و بالاخره ایفای نقش جایگزین رژیم صهیونیستی در تعقیب و شکنجه و بازداشت مبارزان فلسطینی و محکومیت عملیات‌های مقاومت تا جلوگیری از حملات موشکی و شهادت‌طلبانه آن.
اکنون همین جریان، دوان دوان به دنبال شرکت در کنفرانسی افتاده که صهیونیسم و یکی از بانیان و رهبران جریان مسیحیت صهیونیسم یعنی بوش رئیس جمهور آمریکا به آن فراخوانده و در مقام یک بی‌طرف جلاد و قربانی را به پای یک میز دعوت کرده است؛ با این چشمداشت که با کمک دست نشانده‌های خود، ضمن تثبیت جایگاه "اسرائیل" و تثبیت پایه‌های اشغال سرزمین فلسطین، شکاف داخلی میان ملت فلسطین بخصوص فتح و حماس را وسیع‌تر کرده و مانع از هر گونه نزدیکی دیدگاه‌ها و یکپارچگی داخلی شود.
رژیم صهیونیستی از ابتدای شکل‌گیری خود مدام سعی کرده که با ایجاد واقعیت‌های جغرافیایی، سیاسی و انسانی و غیره و مشغول کردن طرف مذاکره کننده فلسطینی به گفت‌وگو پیرامون این واقعیت‌ها، ملت فلسطین و جهان عرب و اسلام و جامعه بین‌الملل را از شالوده و اصل قضیه فلسطین به عنوان قضیه یک ملت که سرزمینش طی مراحل مختلف و با زور اشغال شده و میلیون‌ها نفر از آن آواره شده‌اند، منحرف کند و آنها را متوجه این واقعیت‌ها و مسائل جزئی کند، تا بتواند با تحلیل انرژی طرف مذاکره کننده خود در این گونه مسائل، از طرح قضایای اصولی و اساس مشکل جلوگیری کند. عملاً نیز همین سیاست راهبردی "اسرائیل" تحقق یافته و قبل و در اثنای مذاکرات سازش میان تشکیلات خودگردان و رژیم صهیونیستی همواره شاهد تحمیل این گونه واقعیت‌ها و به تبع آن بحث و مذاکره حول محور آنها بوده‌ایم.
از جمله نمونه‌های عینی این سیاست تحمیل واقعیت می‌توان به دیوار حایل و شهرک‌سازی به عنوان یک واقعیت جغرافیایی، گذرگاه‌ها، ایست بازرسی و اسرا به عنوان یک واقعیت انسانی و سیاسی و مسائل معیشتی روزمره فلسطینیان چون آب و برق و غیره به عنوان واقعیت‌های اقتصادی و مالی اشاره کرد.
در طرف مقابل می‌بینیم که طرف مذاکره کننده فلسطینی هم فریب این سیاست اشغالگران را خورده و هر بار که پای میز مذاکره نشسته بحث و حدیث خارج از این چارچوب‌های تحمیلی نبوده و کوچک‌ترین اشاره‌ای به مسائل اساسی چون قدس شریف، پایان اشغالگری، مساله پنج میلیون آواره فلسطینی و دیگر مسائل اساسی نشده و با مشغول شدن به این مسائل روتینی و گفت‌وگو درباره این واقعیت‌های تحمیلی روند آزادی و حل و فصل قضیه فلسطین را پیچیده تر و با تأخیر مواجه کرده است.
به عنوان مثال در مذاکرات یک ساله اخیر اولمرت و عباس تنها مسائلی که مورد بحث و بررسی قرار گرفته آزادی چند صد اسیر فلسطینی (آن هم عضو فتح) و برچیدن چند ایست بازرسی و مسائل ناچیز و کم‌اهمیت از این دست بوده، که تمام وقت و انرژی عباس و تیم مذاکره کننده‌اش را به خود اختصاص داده است و این همان نتیجه عملی سیاست "تحمیل واقعیت" رژیم اشغالگر قدس است. اکنون هم اولمرت با این امید به کنفرانس صلح بوش می‌رود که امتیازاتی سیاسی و امنیتی از عباس و عرب‌ها کسب کند، و در مقابل اندکی از بار مشکلات به وجود آمده از این «سیاست تحمیل واقعیت» بر طرف فلسطینی بکاهد، شاید چند ایست بازرسی را برچیند و چند صد اسیر دیگر از حدود 11000 هزار اسیر فلسطینی را آزاد کند و به هیچ وجه با توجه به مسائلی که متعاقباً ذکر می‌شود، حاضر نیست بر سر مسائل اساسی قضیه فلسطین چون قدس و آوارگان و پایان اشغالگری و غیره گفت‌وگو کند، چه رسد به این که بخواهد امتیازی دهد. اکنون که جریان سازشکار فلسطین از زمان اوسلو، سلطه صهیونیست‌ها بر حدود 80 درصد از خاک فلسطین را به رسمیت شناختند بر سر بیست درصد باقیمانده در کرانه باختری چانه‌زنی می‌کند، که این امر هم، با توجه به نکات زیر از طریق مذاکره و شیوه‌های به اصطلاح مسالمت آمیز سیاسی تحقق نخواهد یافت.
1ـ کرانه باختری که قدس نیز بخشی از آن است، در آموزه‌های دینی یهود منطقه‌ای مهم و مقدس و حساس تلقی می‌شود و در تورات و تلمود از آن به عنوان مهم‌ترین بخش سرزمین اصلی یهودا و سامرا یاد شده است، از این رو، عقب‌نشینی و لو جزئی از این منطقه از روی میل و رغبت از نظر صهیونیست‌ها غیرممکن است، مگر این که موجبات و مقدمات آن که سبب آزادی غزه شد، در این منطقه هم فراهم شود.

2ـ نفوذ گسترده جریان محافظه‌کار و راستگرای صهیونیست بر جامعه "اسرائیل" و دولت آن که امکان رسیدن به هر گونه توافق احتمالی با فلسطینیان را به صفر رسانده و غیر ممکن می‌سازد و حتی جریانهای به اصطلاح صلح‌طلب و چپ نیز مانند حزب کار و غیره عملاً با جریان راستگرا در یک مسیر حرکت کرده و به عبارت دقیق تر «دو روی یک سکه شده‌اند» و موافق بازگرداندن کوچک‌ترین حقی به ملت فلسطین نیستند، و اظهارات اخیر باراک رئیس حزب کار و وزیر جنگ کنونی رژیم صهیونیستی که با برچیدن ایست‌های بازرسی و عقب‌نشینی از کرانه باختری مخالفت کرده بود، خود مؤید این مدعاست.
3ـ پایگاه ضعیف مردمی اولمرت که به فرض رغبت وی برای دادن امتیازی به عباس، تحقق آن را عملاً ناممکن می‌سازد. اولمرت هنوز از پس‌لرزه‌هایی که جنگ اخیر لبنان و گزارش اولیه کمیته وینوگراد برای ارکان قدرتش ایجاد کرده، رهایی نیافته و حاضر نیست که با عبور از خطوط قرمز صهیونیسم زلزله نهایی را تجربه کند و به زندگی سیاسی خود پایان دهد.
4ـ ترس از تبدیل شدن کرانه باختری به نوار غزه‌ای دیگر و تکرار تجربه این منطقه در کرانه باختری.
صهیونیست‌ها از آن بیم دارند که با واگذاری شهرهای کرانه باختری به تشکیلات خودگردان و عقب‌نشینی از آن، حماس بر این منطقه وسیع و حاصلخیز و استراتژیک نیز سلطه یابد و ناقوس خطر را از نزدیک‌ترین فاصله برای صهیونیستها به صدا درآورد. کرانه باختری با داشتن جمعیتی قریب به سه میلیون نفر (دو برابر نوار غزه) و دشت‌های حاصلخیز و منابع عظیم آبی و نزدیکی‌اش به قدس شریف و تل‌آویو و غیره و جایگاهش در تورات و تلمود منطقه‌ای بسیار حساس برای اشغالگران صهیونیست محسوب می‌شود و ترک آن نوعی خودکشی برای رژیم صهیونیستی قلمداد می‌شود و این امر هم جز با ضربات مقاومت محال است. بنابراین آنچه عباس و اطرافیانش به ظاهر به دنبال دستیابی به آن در کرانه باختری و به تبع آن تشکیل کشور دو پاره فلسطین از طریق مذاکره و سازش هستند، هرگز محقق نخواهد شد.
اکنون با توجه به آنچه بیان شد و با در نظر گرفتن سیاست‌های آمریکا و صهیونیسم، اهداف واقعی کنفرانس آتی صلح را که قرار است در آمریکا برگزار شود، می‌توان این گونه برشمرد:
1ـ گسترش شکاف داخلی در فلسطین و تقویت جریان سازشکار و تشدید محاصره مقاومت و در رأس آن حماس.
2ـ سرپوش نهادن بر شکست های مکرر بوش در عرصه بین‌الملل از افغانستان گرفته تا عراق و حتی خود فلسطین و لبنان و شکست مفتضحانه کاخ سفید در همراه ساختن جامعه جهانی علیه جمهوری اسلامی ایران با هدف توقف فعالیت‌های هسته‌ای صلح‌آمیز آن.
3ـ تثبیت عملی دو مقوله موسوم به جبهه میانه‌رو و جبهه تندرو در جهان اسلام. آمریکا در سیاست خارجی خود از کشورها و گروه‌ها و احزاب موافق با سیاست‌هایش به عنوان جبهه میانه‌رو و از مخالفان به عنوان جبهه تندرو یاد می‌کند و با برپایی چنین کنفرانس‌هایی به دنبال جا انداختن این مقوله‌ها و تقسیم جهان اسلام به دو جبهه مذکور و تعمیق شکاف میان کشورهای مختلف و حمایت جریان سازشکار (به تعبیر دقیق) در مقابل جریان مقاوم و بازدارنده است.
4ـ عادی سازی روابط میان کشورهای عربی و رژیم صهیونیستی به عنوان مقدمه‌ای برای عادی سازی روابط کشورهای اسلامی با این رژیم و به تبع آن خارج ساختن "اسرائیل" از دایره انزوا و عزلت.
5ـ ضربه زدن به جبهه بازدارندگی متشکل از ایران، سوریه و حماس و حزب الله که ادامه توسعه‌طلبی‌های رژیم صهیونیستی و سلطه آمریکا بر منطقه و منابع آن را به چالش کشیده است.
6ـ جلوگیری از تبدیل شدن موفقیت‌های نظامی گروه های مقاومت به موفقیت‌های چشمگیر سیاسی در کشورهای متبوع خود و به شکست کشاندن این گروه‌ها در عرصه سیاسی. مانند آنچه در لبنان و فلسطین در جریان است و آمریکا و رژیم صهیونیستی در تلاشند تا مانع پیروزی گروه‌های حزب الله و حماس در عرصه‌های سیاسی شوند و در این میان از زمان پیروزی حماس در انتخابات دمکراتیک پارلمانی فلسطین در سال 2006 از هیچ تلاشی برای شکست این جنبش در عرصه سیاسی دریغ نکرده است و با حمایت از جریان 14 مارس در لبنان نیز مانع پیروزی حزب الله در عرصه سیاسی می‌شوند. جنبش‌های حزب الله و حماس پس از آزادی جنوب لبنان و نوار غزه از وجود اشغالگران صهیونیست و جنگ اخیر لبنان که صهیونیست‌ها در آن متحمل شکست سختی شدند و شاهد پیروزی چشمگیر نظامی حزب الله بودیم، پیروزی‌های نظامی مهمی را رقم زدند که ارتش های عربی از تحقق آن عاجز بودند.
گرچه دولتمردان آمریکا صلح و سازش در منطقه خاورمیانه را هدف اصلی این کنفرانس اعلام کرده‌اند، اما در حقیقت آنچه در این شش بند ذکر شد، اهداف حقیقی و اصلی کنفرانس صلح پاییز را تشکیل می‌دهد.
با تامل در شرایط و وضعیت بغرنج آمریکا در منطقه و جهان و ضعف شدید جریان سازشکار عربی و شکست حتمی این کنفرانس باید گفت که این توطئه سیاستمداران آمریکا و صهیونیسم هم خنثی خواهد شد و همچنان که این ضرب المثل عربی می‌گوید:«انقلب السحر علی الساحر»، عاقبت چاه کن ته چاه است و احتمالاً این کنفرانس نتایجی معکوس و برخلاف اراده آمریکا در بر خواهد داشت که می‌توان به نمونه‌هایی از آن اشاره کرد:
1ـ نمایان شدن هرچه بیش‌تر چهره جریانها و گروه‌ها و رژیم‌های تابع آمریکا و صهیونیسم و شکل‌گیری مرزبندی آشکار میان جریان سازشکار و مقاوم و به دنبال آن رسوایی جریان سازش
2ـ گسترش نفوذ ملت‌ها و احزاب و گروه‌های مردمی بخصوص پس از نومیدی آنها از رژیم‌های حاکم؛ به گونه‌ای که ملت های مسلمان با مشاهده خیانت این رژیم‌ها، خود برای پاسداری از آرمآنها و اصول عادلانه جهان اسلام و در رأس آن قضیه فلسطین وارد عمل خواهند شد تا در مقیاس گسترده‌تری به ایفای نقش بپردازند و توطئه‌ها را خنثی کنند، مانند کنفرانس ملی مقاومت که قرار است قبل از کنفرانس صلح پاییز در دمشق برگزار شود.
3ـ گسترش حمایت مردمی جهان عرب و اسلام از نیروهای مقاومت به عنوان نقطه امید مسلمانان برای بازپس‌گیری حقوق از دست رفته خود در فلسطین و بقیه مناطق.

اکنون سؤال اینجاست که با این که خود سران صهیونیست مخالفت‌شان را با اعطای هرگونه امتیازی به فلسطینیان اعلام می‌کنند، چرا ابومازن همچنان به دنبال سراب سازش است؟ چه وقت سران عرب و تشکیلات خودگردان فلسطین کاملاً از روند صلح مأیوس شده و راهبرد مقاومت را در پیش خواهند گرفت؟ البته بعید است که آنها به این یأس کامل نرسیده باشند، اما چرا این همه.....